
چشم هایت مرا
به تنهائی تبعید کرده اند
بی آنکه بدانند
از سر دیوارِ
غروب های بی تعجیل من
چیزی جز آفتاب حضورت
طلوع نمی کند
و من
در حیاط خلوت خیالم
با مشتی پر از غبارِ نوازش
در رؤیاشان
گاه شمار عشق را قدم می زنم
بین خودمان باشد
به چشم هایت چیزی نگو
نمی خواهم دیگر
به خوابم هم نیایند
نظرات شما عزیزان:
|